ما برگشتیم !!!
سلام سلام سلام بعد مدتها دوباره اومدم کلی حرف دارم واست پسر نازم .بعد کلی خواهش و التماس بابایی بالاخره واسه عید غدیر راضی شد تا منو شما تنهایی بریم ولایت دیدن مامان جون و اقا جون صبح روز قبل عید باهم دیگه با اتوبوس رفتیم مشهد و از اونجا هم با خاله مریم اینا راهی شدیم سمت خونه اقا جون . ساعت هفت شب رسیدیم خونه اقاجون وبعد استراحت واسه روز عید کارها رو انجام دادیم . اخه روز عید غدیر خونه اقاجون خیلی شلوغ میشه و مهمون زیاد میاد واسشون جونم واست بگه تا عصر مشغول پذیرایی از مهمونها بودیم و سر شب هم رفتیم خونه حاج عمو واسه تبریک و احوالپرسی ازشون . اخر هفته خونواده خاله مریم برگشتن تهران و ما موندیم پیش اقاجون و مامان جون .بابای...
نویسنده :
مامان فاطمه
20:10
عكساي پسملي
اينم چندتا از عكساي سفر اقا پارسا كه تو گوشي من بوده انشالله دوربينو كه از عمو ميثم گرفتيم باقي عكسارو ميزارم اين اولين ساعتاي حركتمونه كه اقا پارسا با دقت بيرونو تماشا ميكرد اينا هم عكساي خونه اقاجون اينا اينجا هم ماها هركاري ميكرديم نميخوابيدي تا اينكه اقاجون اومدنو شما رو اروم كردن اينا هم عكساي يه روز جمعه كه با اقاجونو مامان جونو خاله فاطمه رفته بوديم پارك اينجا هم بعد از زدن واكسن دوماهگيته فدات بشم كه مثل هميشه ارومو صبور بوديو گاهي فقط ناله ميكرديو بيحال بودي فقط نميدونم چرا همه عكسات با يه لباسه !!!!!!!!!!! انگار تو يه روز بودن همشون ...
نویسنده :
مامان فاطمه
22:00
محمد پارسا از سفر برگشته
گل پسرمو برديم مشهد پابوس امام رضا بابايي ميگفت با اينكه خيلي شلوغ بوده تو صحن اما محمد پارسا راه واسش باز شده و تونسته زيارت كنه يه هفته مشهد بوديمو كلي خوش گذشت به پسملي . بعدشم رفتيم پيش مامان جونو و اقا جون . روزاي خوبي بودو كلي خوش گذشت . با چند روز تاخير هم واكسن دوماهگي پسمليو زديم كه خداروشكر خيلي اذيت نشدو تب هم نكرد . وزنش هم شده بو 5كيلو نيم . مامان قربونش بره بعدا ميام و عكس ميزارم ...
نویسنده :
مامان فاطمه
12:32
عكس پسملي
دومين چكاپ
گل پسرم سلام ديروز عصري رفتيم پيش اقاي دكتر و ايشون هم بعد ديدن جواب آزمايشت گفتن كمي زردي داري كه اونم كم كم بمرور زمان خوب خواهد شد و نياز به هيچ دارويي نداري. الهي شكر . بعدشم واسه اينكه ببينن خوب شير ميخوري يا نه وزنت كردن كه شده بودي 4200 .مامان فدات بشه گوش شيطون كر هر روز داري سنگين تر از روز قبل ميشي و باهوشتر و هوشيار تر . وقتي شير ميخوري زل ميزني تو چشام و وقتي باهات حرف ميزنم با دقت گوش ميديو نگام ميكني . جديدا هم اگه صداي من يا باباييو بشنوي يا وجودمونو حس كني تا هرجا بريم با چشات تعقيبمون ميكني . بابايي هم هروقت بي قراري ميكني واست نوحه ميزاره هنوز سر اين موضوع باهم به تفاهم نرسيديم اميدوارم بتونم قانعش...
نویسنده :
مامان فاطمه
14:27
جواب ازمايش
گل پسرم سلام عزيزم بابايي چهارشنبه عصري رفت و جواب ازمايشتو گرفت زرديت 9.9 هستش و دكتر ازمايشگاه به بابايي گفته كه كم كم خوب ميشي و جاي نگراني نيست . خدا رو شكر. يكشنبه قراره بريم پيش دكترت. انشالله اونجا هم همينارو بشنويم . بابايي روز پنج شنبه با يه دكتر ديگه صحبت كرده و دكتر هم گفته كه گاهي بهت اب جوشيده سرد شده بديم و همينطور شير خشت . منم واست درست ميكنمو ميريزم تو شيشه تا بخوري اما انگاري مزشو دوست نداريو بعد مزه كردنش همه شو ميريزي بيرون ! منم بيشتر واست درست ميكنم تا حداقل نصفشو بخوري مامان فدات بشه خيلي دوستت دارم عزيزم ...
نویسنده :
مامان فاطمه
17:14
اولين چكاپ
گل پسرم سلام عزيزدلم امروز بالاخره بابايي موفق شد بره و واست وقت دكتر بگيره و بعدازظهري سه تايي باهم رفتيم پيش اقاي دكتر . اول وزنتو اندازه گرفتنو شما توي 19 روزگي شدي 3930 يعني 1015 گرم اضافه شده . مامان قربونت بره . بعدشم گذاشتمت روي تخت و اقاي دكتر معاينت كرد و گفتش كه كمي زردي مونده تو بدنت . پرسيد ويتامين بهت ميدم يا نه . بعدشم واست آزمايش نوشت . و گفتش كه بخاطر زردي بايد ازمايشو انجام بديمو جوابشو ببريم براش . توي مسير برگشتن به خونه همش ناراحت بودم كه چرا زرديت خوب نشده كامل و حالا بايد ازت خون بگيرن تصورش هم واسم سخته عزيز دلم . بابايي همش بهم اميدواري ميده كه يه جايي ميبريمت كه اذيت نشي . اما من دلم اروم نميگيره همش دلهره...
نویسنده :
مامان فاطمه
22:05
بدون عنوان
گل پسرم سلام عزيزدلم پنج شنبه عصر عقد كنون دختر دايي بابايي بودش و همه باهم رفتيم اونجا . شما هم اولين مهمونيت بود كه رفتي . خداروشكر اذيت نشدي و اروم بودي كل مراسمو .برعكس روزاي قبل همش چشات باز بودو به اين طرفو اون طرف نگاه ميكردي . تازه وقتي دختراي فاميل ميرقصيدن هي سعي ميكردي سرتو برگردونيو نگاشون كني . بعدشم مامان بزرگ تو رو برد پيش عروس و دوماد تا باهاشون عكس بگيري وقتي واسه شام داشتيم ميرفتيم رستوران يه مغازه سيسموني ديديمو چون ميخواستيم واست يه پشه بند ديگه بخريم رفتيم تو مغازه . همه رفتن رستوران وما اخرين نفرا بوديم كه رسيديم اونجا . بعد از شام هم باهم ديگه تو خيابون كمي دور زديمو برگشتيم خونه . از اونجايي كه منو شما حساب...
نویسنده :
مامان فاطمه
16:30