محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره
زندگی مامانی وباباییزندگی مامانی وبابایی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

خاطرات قند عسل مامان و بابا

ده روزگي

گل پسرم سلام روز شنبه نزديك ظهر من رفتم حموم و بعدش هم خاله بابايي شما رو برد حموم و بابايي هم واسه اينكه ياد بگيره چطوري حمومت كنه به خاله تو حموم كردنت كمك كرد و كلي هم ذوق كرده بود . شما هم طبق گفته بابايي اروم به ين طرف و اونطرف نگاه ميكردي و از اب بازي لذت بردي بعدش كه از حموم اومدي كمي واسه ماماني ناز كردي و بعدشم شير خورديو خوابيدي . چون قرار بود ناهارو بريم خونه بابا بزرگ مادربزرگت زودتر رفت تا ناهارو حاضر كنه ما هم يه ساعت بعدش حاضر شديمو رفتيم اونجا . مامان جوني و اقا جون هم كه قصد داشتن اونروز برگردن خونشون چمدونشونو حاضر كردنو بعد از ناهار رفتن . . . عصر همون روز هم گوسفندي كه قرار بود واسه عقيقه شما بيارن بالاخره پيدا...
2 تير 1393

اولين حموم پسملي

گل پسرم سلام روز ششم تولدت نافت افتادو روز هفتم هم مامان جوني بردنت حموم الهي قربونت برم كلي گريه كردي و بعدشم كه از حموم اومدي بيرون تا خيلي بيتابي ميكردي . همش تو اتاق بغلت كردمو راه بردمت تا اروم بشي . شير هم نميخوردي . دلم يجوري شد واست . مامان فدات بشه عزيز دلم كمي بعدش خوابيدي و از بعد از ظهرش حسابي سر حال شدي . سر شب هم زن عمو و مامانشو خواهرش اومدن ديدنت . مامان بزرگو بابا بزرگ هم اومدن . بابابزرگ همش ورزشت ميدادو ميبوسيدت و شما هم بخاطر ريشاشون حسابي اذيت ميشديو بداخلاقي ميكردي . منم نميتونستم چيزي بگم دلم واست كباب ميشد ....   اقا جون تا بيدار ميشي با گوشي ميان سراغت تا از بيداريت و با چشاي باز ازت عكس بگيرن ...
30 خرداد 1393

شب شش

گل پسرم شب ششت هم برگزار شد . اونم تو خونه بابابزرگ . شما هم واسه اولين بار رفتي اونجا  قبل از اينكه بريم خونه بابابزرگ بابايي اومدو گفتش با امام جمعه صحبت كرده و قرار شده تو گوشت اذون بگن . سريع حاضرت كرديمو با بابايي و مامان جوني رفتي مسجد امام حسين و اقاي رضايي تو گوشت اذون گفتن و پنجاه هزارتومن به عنوان عيدي بهت دادن .. بعدشم اومدين خونه و حاضر شديمو رفتيم خونه بابابزرگ . همه اومده بودن كلي از ديدن تو ذوق كرده بودن . شب خوبي بود . خاله سوگند اين مدت خيلي خيلي زحمت كشيد و كلي كمكمون كرد همينجا ازش تشكر ميكنم انشالله بتونم جبران كنم  ... سوگند جونم منو محمد پارسا دوستت داريم و ازت ممنونيم     ...
29 خرداد 1393

تولد پسملي

گل پسرم سلام نفسم اومدم تا واست از اين چند روزه بگم . شب قبل دنيا اومدن شما زن عمو و عمو ميثم به همراه بابابزرگو مامان بزرگت اومدن خونمون واسه اولين بار اما من كه دردام شروع شده بود همش تو اتاق خواب دراز كشيده بودمو زمان دردامو يادداشت ميكردم مامان جوني هرچند دقيقه ميومدو حالمو ميپرسيد بعدشم گفتن بهتره راه برم . مهمونا كه رفتن مامان جون سفره شامو چيدنو همه شام خوردن منم درد داشتم راه ميرفتم و بابايي واسم لقمه ميگرفت بعد شام همه خوابيدنو منم رو تخت دراز كشيدم و با بابايي فاصله دردا رو يادداشت ميكرديم . بابايي بعد مدتي خوابش بردو منم يه ساعتي بين دردا خوابم برده بود . بعدش با درد بيدار شدمو ديگه نتونستم بخوابم اذون شده بود بابايي...
29 خرداد 1393

شايد تا 48 ساعت ديگهههه ....

گل پسرم سلام عزيز دلم جون دلم نفسم جونم واست بگه كه مامان جونو اقا جون ديشب ساعت 12 رسيدن بيرجند و كلي ما رو خوشحال كردن . واي نميدوني مامان جوني چيا واست اورده يه لباس زمستونيايي واست درست كردن كه ادم دلش اب ميشه . سر فرصت ميام عكساشو هم ميزارم ... ديگه اينكه اينقدر پا قدمشون خوب بوده كه از صبح داري تلاش ميكني بياي . يه خبرايي شده . عصري رفتيم دكتر . دكتر هم گفتش زايمانم نزديكه و انشالله به احتمال زياد تا 48 ساعت ديگه دنيا مياي واي ماماني چي ميشه اگه شب عيد دنيا بياي   ...
21 خرداد 1393

هورااااااا مامان جوني و اقا جون دارن مياااااان

گل پسرم سلام اومدم يه خبر خوب بهت بدم عزيزم . ساعت 2 اقاجون تلفن كردنو گفتن كه راه افتادنو دارن ميان بيرجند پيش ما .خيلي خيلي خوشحال شدم هم واسه اينكه بعد چند ماه بالاخره ديدارها تازه ميشه و دلتنگيا رفع ميشه هم اينكه اقاجون هم تصميم گرفتن با مامان جون بيان . اينطوري خيلي بهتر شد چون ديگه اونجا تو خونشون تنها نيستن و دل نگراني نداريم از اين بابت ... حالا ديگه وقتشه ماماني امشب مامان جون اينا ميرسنو منم خيالم راحته كه دست تنها نيستم . ديگه بيا گل پسرم .از همين امشب ميتوني بياي و من ديگه نگراني ندارم واي ماماني خيلي خوشحالم تو هم مشخصه كه خوشحالي . همون موقع كه باخبر شديم اقاجون اينا راه افتادن تكونات يه جور ديگه شد انگاري جشن گ...
20 خرداد 1393