محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زندگی مامانی وباباییزندگی مامانی وبابایی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات قند عسل مامان و بابا

سيسموني گل پسري

گل پسرم سلام يه چندتايي از عكساي سيسمونيتو ميزارم واست با كلي تاخير اينا ماشيناييه كه بابايي وقت خريد سيسموني واست انتخاب كرده كلي هم ذوق كرده همش دلش ميخواد زودي بيايو باهمديگه باهاشون بازي كنين خودشم عكسا رو گرفته   ...
13 ارديبهشت 1393

خواستگاري

گل پسرم سلام فدات بشم ماماني كه اينقدر پر جنب و جوشي . اينقدر مهربوني كه تا ميفهمي من نگرانتم بابت كم تكون خوردنات بلافاصله شروع ميكني به تكون خوردن و منو از نگراني در مياري . خيلي دوستت دارم عسلم   عزيز دلم بالاخره ديشب واسه عمو ميثم رفتيم خاستگاري . هميشه از همون اول ازدواج اين حسو داشتم كه موقع ازدواج عمو ميثم من باردار باشم . جالبه كه اين اتفاق هم افتاد . ولي نميدونستم تو اين دوران سخت ميشه واسم خستگيش اينا به كنار همين كه بايد دنبال لباس و كاراي مراسم باشم سختمه . خدا خودش كمكمون كنه انشالله به خير و خوشي اين مراسمات هم تموم بشه   هنوز از كل ماجرا و اينكه تاريخ دقيق عقد كي باشه خبر ندارم اما به احتمال زياد سيزده...
7 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

گل پسرم سلام تو اين دو هفته اتفاقاي زيادي افتاد كه اگه شد واست مينويسم يكيش اينكه دو جلسه كلاس اموزشي زايمان بود كه بهمراه مامان بزرگ رفتيم و كلاسا هم تموم شد خاله سوگند هم اومد خونمون و به ماماني كمك كرد تا خونه رو مرتب كنيم واسه اومدنت ديروز هم ماماني تنبليو گذاشت كنار و باقيمونده كاراي اتاقتو انجام داد اما خب هنوز كار داره انشالله يه روز با خاله سوگند اتاقتو تزيين ميكنيم پيش دكتر هم رفتيمو صداي قلب نازتو گوش كردم واسم سونو نوشت و با خاله سوگند رفتيم سونو گرافي خاله سوگند خيلي با  دقت و كنجكاوي مانيتورو نگاه ميكرد تا بتونه تو رو ببينه اقاي دكتر گفت شما باز شيطنت كردي و چرخيدي و تو شكم ماماني نشستي پاهات اوم...
3 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

گل پسرم سلام ي هفته ديگه هم گذشت روزاي اول هفته مثل هميشه بود يا خونه خودمون بوديم يا هم ميرفتيم خونه بابا بزرگ اينا فقط ي شب بعد از شب نشيني خونه خاله بابايي تو راه برگشت ماماني زير دلش درد گرفت و تا دو ساعتي ماماني نگران گل پسرش بود . روز سه شنبه هم با خاله الهه جون رفتيم كلاس اموزش زايمان . كلاس كه تموم شد خاله الهه و شوهرش ما رو رسوندن خونه ميبيني ماماني هميشه واسه بقيه زحمت داريم بعدشم ناهار خونه بابابزرگ اينا دعوت بوديم رفتيم اونجا .خاله ي  بابا هم با خونوادش اونجا دعوت بودن اما ماماني يكمي درد داشت و شما انگاري از ورزشاي اون روز اذيت شده بودي و خودتو هي جمع ميكردي و قلنبه ميشدي ي گوشه شكم مامان عصرش مامان بزرگ زنگيد...
22 فروردين 1393

بدون عنوان

گل پسر مامان سلام اين اولين مطلبيه كه تو سال جديد واست ميزارم . كلي ماجرا هست كه ميخوام واست تعريف كنم همونطور كه قرار بود بعداز ظهر روز سه شنبه اخر سال از شهر زديم بيرون و رفتيم تربت حيدريه و تا روز دوم عيد اونجا بوديم چهارشنبه و پنج شنبه رو تو تربت گشتيم و بابايي هم يه گوشي جديد واسه خودش خريد . ساعتاي اخر سال رو هم همه باهم رفتيم مسجد جامع كه برنامه داشتن و دعاي كميل برگزار شد .دعا رو خونديم و بابايي زنگيد به گوشيم كه بريم يه دوري بزنيم تو بازار و دوباره برگرديم تو مسجد . بيشتر مغازه ها تعطيل بودن ي كفش فروشي رفتيم و چند مدل كفش رو امتحان كرديم از اونجايي كه ماماني هميشه تو خريد دل ميزنه چيزي مورد پسند قرار نگرفت و اومديم بيرون .بعد...
17 فروردين 1393

بدون عنوان

جيگر مامان سلام اين هفته سرم حسابي شلوغ بود نشد بيام واست بنويسم روزا خونه مادربزرگ ميرفتيم كه خونه رو مرتب كنيم واسه مراسم سال عمو محمد خدابيامرز كه اگه مهموني از شهراي ديگه اومد خونه مرتب باشه. گل پسرم فردا مراسم سال عمو هستش بعدشم اگه خدا بخواد قراره مادربزرگو پدربزرگو عمو ميثمو برداريم بزنيم بيرون از شهر و اين روزاي اخر سالو بيرجند نباشيم .   جيگر مامان  بابايي چند شب پيش خوابتو ديده اما هنوز به خواب ماماني نيومدي    امشب هم با خاله الهه رفتيم پيش دكتر صدا قلبتو گوش كردم مثل هميشه پر از انرژي تالاپ تلوپ ميكرد. خاله الهه هم واسه نينيش اومده بود و بعدشم رفت سونو خدا رو شكر همه چيز نيني خاله الهه هم خ...
21 اسفند 1392

دل نوشته بابا مهدي

سلام بابايي پاشو بيا ديگه!!! چيه اونجا جا خوش كردي برا خودت ؟؟؟ حتي يه آروغ هم بخواي بزني مامانت اذيت ميشه چه برسه به اينكه بخواي دست و پاتو تكون بدي !   بيا اينجا ميخوام بهت رانندگي ياد بدم باهم بريم دور بزنيم بدون مامان مثل دوتا مرد واقعي منتظرم افتااااد ؟؟؟ شرمنده جم الان فيلم سه امپراتوري داره .كائوكائو ميخواد بياد خداحافظ     پ.ن: پسر گلم بابايي املا گفته ماماني هم نوشته . من كه ميدونم شما هيچوقت راضي نميشي بدون ماماني جايي بري مگه نه ؟ فدات بشم پسر گلم . منو بابايي بيصبرانه منتظرتيم ...
15 اسفند 1392

بدون عنوان

  گل پسر مامان سلام   عزيز دلم از ديشب تا امروز صبح هرچي صدات ميكردمو باهات صحبت ميكردم عكس العمل نشون نميدادي كلي مامانيو ترسوندي تا امروز صبح كه كلي التماست كردم شماهم ناز كردنو تموم كرديو تكون خوردي من فداي اون دست و پاي كوچولوت بشم عزيز دلم ناز نكن واسم پسر گلم وقتايي كه كمتر تكون ميخوري دلنگرانت ميشم مامانيو نگران نكن فدات بشم   راستي بابايي امروز سرما خورده و حالش حسابيييي بده دعا كن با اون قلب كوچولوت كه زودي خوب بشه همه زندگي من تو و بابايي هستين به بابايي هم گفتم به تو هم ميگم نفسم خوب باشيد و سالم تا من خوشبخت ترين انسان روي زمين باشم     ...
12 اسفند 1392

بدون عنوان

براي گل پسرم سلام ماماني اينجا رو درست كردم تا بيام و از خاطرات روزايي كه تو دل ماماني هستي واست بگم از اينكه هستي و تو وجود ماماني داري رشد ميكني خيلي خوشحالم عزيز دلم نفس مامان تو الان دقيقا 21 هفته و 4روزه كه اومدي تو دل مامان واي پسر گلم نميدوني اون روزي كه فهميدم داري مياي چقدر از شوق اشك ريختم اون روزو هيچ وقت فراموش نميكنم . زودي به بابايي خبر دادم داري مياي خيلي خوشحال شد ميامو واست از اين 21 هفته اي كه گذشت و روزاي اينده ميگم نفس مامان همينجاهم از الهه جون دوست خوبم تشكر ميكنم كه اينجا رو بهم معرفي كرد تا بيام واسه گل پسرم بنويسم ...
1 اسفند 1392