محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
زندگی مامانی وباباییزندگی مامانی وبابایی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

خاطرات قند عسل مامان و بابا

ما برگشتیم !!!

1393/8/18 20:10
نویسنده : مامان فاطمه
188 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام سلام

بعد مدتها دوباره اومدم

کلی حرف دارم واست پسر نازم .بعد کلی خواهش و التماس بابایی بالاخره واسه عید غدیر راضی شد تا منو شما تنهایی بریم ولایت دیدن مامان جون و اقا جون

صبح روز قبل عید باهم دیگه با اتوبوس رفتیم مشهد و از اونجا هم با خاله مریم اینا راهی شدیم سمت خونه اقا جون .

ساعت هفت شب رسیدیم خونه اقاجون وبعد استراحت واسه روز عید کارها رو انجام دادیم . اخه روز عید غدیر خونه اقاجون خیلی شلوغ میشه و مهمون زیاد میاد واسشون

جونم واست بگه تا عصر مشغول پذیرایی از مهمونها بودیم و سر شب هم رفتیم خونه حاج عمو واسه تبریک و احوالپرسی ازشون .

اخر هفته خونواده خاله مریم برگشتن تهران و ما موندیم پیش اقاجون و مامان جون .بابایی هم که بیرجند مونده بود روز چهارشنبه تصادف میکنه و ماشین حسابی داغون میشه خدارو شکر خودش طوریش نمیشه .ماهم اونجا منتظر موندیم تا بالاخره مشخص شه که بابایی برای تاسوعا و عاشورا میتونه کارای ماشینو تموم کنه و بیاد پیشمون یانه .صبح روز جمعه ششم محرم منو شما و خاله فاطمه رفتیم مراسم شیرخوارگان حسینی و لباس سبز علی اصغری تنت کردیم .خیلی خوب بود و خوش گذشت .

خلاصه بابایی با مامانش روز قبل تاسوعا حرکت کردن سمت سبزوار وبعد از ظهر رسیدن و دلتنگیا برطرف شد

واسه تاسوعا و عاشورا هم همگی رفتیم روستای اقاجونو مامان جون. هرساله دهه اول محرم اونجا مراسم تعزیه دارن و خیلی خوبه .همه فامیل اونجا جمع میشن .

تا اخر هفته موندیم پیش اقا جونو مامان جونو روز جمعه صبح راه افتادیم سمت بیرجند .

تو این مدت هردومون سرما خوردیم و من دو سه روزی حالم خوب نبود و مامانی همه کارا رو انجام دادن . همیشه زحمتامون گردن مامان جونه . خدا خیرش بده . شما رو هم بردیم دکتر و دکتر گفت حالت خوبه و مشکلی نیس و واست شربت سرماخوردگی نوشت . دو سه روزه خوب شدی .

با اقاجونو مامان جون حسابی اخت شده بودی و همش هم در تلاش بودی تا حرف بزنی . یاد گرفتی جیغ بزنی و گاهی هم عصبانی بشی و دعوا کنی .وقتی اقاجون باهات صحبت میکرد همش سعی داشتی اداشونو در بیاری و لباتو غنچه میکردی و میگفتی بوووووووووووووووووووو

مامان فدات بشه بوس

غلت زدنو خوب یاد گرفتی . بعضی روزا مهلت نمیدادی تا بزاریمت رو زمین سریعا خودتو برمیگردوندی و بعضی روزا هم تنبل میشدی و همش به پشت دراز بودی

تو این مدت واکسن چهارماهگیتو هم زدیم . خدارو شکر نه تب کردی و نه درد داشتی . فقط همون موقع زدن واکسن جیغ زدیو گریه کردی و تا بغلت کردم اروم شدی .وقتی هم که رسیدیم خونه شروع کردی به بازی تا خسته شدی و خوابت برد .

شیر مرد من بهت افتخار میکنم محبت

روزای خوبی بود جدای از حرفاو مشکلات همیشگی

گاهی وقتا به خودم میگم شاید قسم خوردن که نزارن روز خوشی داشته باشم

بیخیال . بزار دردو دلامو یه جا دیگه واست بگم پسر نازم

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)