محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
زندگی مامانی وباباییزندگی مامانی وبابایی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

خاطرات قند عسل مامان و بابا

13 روز ديگه مونده

1393/3/15 19:37
نویسنده : مامان فاطمه
119 بازدید
اشتراک گذاری

گل پسرم سلام محبت

جونم برات بگه كه اين دو روزه حسابي سرمون شلوغ بودو الانم اولين ساعتاي استراحتمونه . خونواده حاج اقا كه واسه سال تحويل ما پيششون بوديم ديروز عصر اومدن بيرجند خونه بابابزرگ اينا . ماهم طبق معمول رفتيم اونجا . ديروز صبح هم همه خانوماي فاميل زندايياي بابايي و دختراو خاله بابايي و دختراش  خونه دايي بزرگ جمع بودنو منو تو هم رفتيم اونجا خندونک . واسه اولين بار از كار كردن جيم شديم خنده . تا ظهر اونجا بوديم بعدش هم بابايي اومد دنبالمون رفتيم غذا گرفتيمو اومديم خونه . همين كه رسيديم خونه يه درد بدي زير شكمو كمرم پيچيد كوتاه بود اما دردش زياد بود ... با همون حال سريعا واسه بابايي چايي درست كردم و بساط ناهارو حاضر كردم . ناهارو كه خورديم مامان بزرگ زنگيد و گفت مهمونا دارن ميان بيا شام درست كنيم .در عرض 50 دقيقه درد دوم هم اومده بود و كمر ماماني بشدت درد گرفته بود و زير دلش . بابايي هم تازه ميخواست چرت بعداز ظهرشو بزنه كه من بهش گفتم منو برسونه خونه بابابزرگ و برگرده بخوابه . تا وقتي حاضر بشم درد سوم هم بفاصله نيم ساعت اومد . ماماني كم كم داشت نگران ميشد كه نكنه وقتشه و تو اين گيرودار و شلوعي مهمونا شما تصميم گرفتي كه بياي ... به بابايي گفتم درد دارم و بابايي هم خيلي تاكيد كرد كه مراقب باشمو به خودم فشار نيارم و اگه بيشتر شد دردام فورا بهش خبر بدم . 

خونه مامان بزرگ زن عمو مريم بود ويه كارگري كه از صبح اومده بودو كارا رو انجام ميداد . زن عمو مريم نيم ساعت بعدش رفت تا كاراشو انجام بده و منو اون خانوم هم مشغول كاراي شام شديم . مامان بزرگ حسابي استرسي بودو بابا بزرگ هم نگران اماده نشدن به موقع شام . منم كه هنووووز درد داشتمو فاصله ها نيم ساعتي بود چون نگران بودم به شوخي به مامان بزرگ گفتم يه چيزي ميگم استرستون بيشتر شه و گفتم من الان نزديك سه ساعته درد دارم بفاصله نيم ساعت . مامان بزرگ رنگش پريد و گفتن كه نههه الان وقتش نيست و منم واسه اينكه هول نشن گفتن نه شوخي كردم به كاراتون برسين ...

خانومي كه تو اشپزخونه بهم كمك ميكرد گفتش معلومه درد داري شكمت اومده پايين اگه امشب رفتي بيمارستان تعجب نكن ترسو

دو سه تا درد ديگه هم اومدو ما همچنان مشغول اماده كردن شام بوديم . ساعت 6 بالاخره دردا تموم شد و ديگه اثري ازشون نبود به بابايي خبر دادم كه دردا تموم شده و خبري نيست .

يه ساعت بعدش هم مهمونا رسيدن و پذيراييو شامو بعدشم خواب . براي اولين بار توي اين نه ماه پاهام بطرز وحشتناكي ورم كرده بود و تا بالاي زانوهام درد ميكرد . برگشتيم خونه و باز هم كار بابايي شروع شد پاهامو ماساژ داد ... درد داشتم يكمي گريه كردمو بابايي هم اشكش درومد ....غمگین

امروز صبح هم تا ده از فرط خستگي خواب بودم كه بابايي زنگيد گفت حاضر باش بريم خونه بابا اينا همونجا هم صبونه ميخوريم مهمونا برا ناهار هم هستن . ديگه با درد شديد بزور بلند شدمو حاضر شدمو رفتيم خونه بابابزرگ . صبونه و بعدشم كاراي ناهار . البته چون شب قبلش خيليييي اذيت شده بودم اينبار از زير خيلي كارا در رفتمو بيشتر تو سالن نشسته بودم بجاي من بابايي به مامان بزرگ كمك كرد ...

مهمونا بعد ناهار و استراحت رفتنو ماهم برگشتيم خونه ...

كاش فردا روز تعطيلي نبود ميرفتم واسه چكاپ نگرانتم عزيزم

تكونات ارومم ميكنه . اما بازم نگرانم كه چرا ديروز تا چهار ساعتي درد داشتمو بعدش فروكش كرد ..

ديروز همه بهم گفتن هفته ديگه هفته اخرته . و پسرت دنيا مياد بيشتر نميمونه . بابايي هم ديشب كه لباسامو عوض ميكردم گفتش شكمت خيلي اومده پايين . اين شنبه حتما ميرم چكاپ تا خيالم از همه چيز راحت بشه

بيصبرانه منتظرتم عزيزم

 

پسندها (1)

نظرات (4)

الناز
15 خرداد 93 19:39
سلام دوست عزيز! وبلاگ خيلي زيبايي داري! لطفا به منم سر بزن! و برام نظر بذار که بدونم اومدي! منتظرما! ------
مامان فاطمه
پاسخ
ممنون
هستی مامی
16 خرداد 93 10:09
روز شماری چقدر زیباست
مامان نی نی
16 خرداد 93 11:14
انشالله که چیز مهمی نیست ... این روزا و این ساعتا برای همه ی مامانا و نی نی توراهیا ... کسایی که بچه ندارن و همه و همه دعا کنید حتما
مامان فاطمه
پاسخ
انشالله حتما اگه قابل باشم
سوگند
27 خرداد 93 14:02