محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره
زندگی مامانی وباباییزندگی مامانی وبابایی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات قند عسل مامان و بابا

تولد پسملي

1393/3/29 22:48
نویسنده : مامان فاطمه
169 بازدید
اشتراک گذاری

گل پسرم سلام محبت

نفسم اومدم تا واست از اين چند روزه بگم .

شب قبل دنيا اومدن شما زن عمو و عمو ميثم به همراه بابابزرگو مامان بزرگت اومدن خونمون واسه اولين بار اما من كه دردام شروع شده بود همش تو اتاق خواب دراز كشيده بودمو زمان دردامو يادداشت ميكردم

مامان جوني هرچند دقيقه ميومدو حالمو ميپرسيد بعدشم گفتن بهتره راه برم . مهمونا كه رفتن مامان جون سفره شامو چيدنو همه شام خوردن منم درد داشتم راه ميرفتم و بابايي واسم لقمه ميگرفت

بعد شام همه خوابيدنو منم رو تخت دراز كشيدم و با بابايي فاصله دردا رو يادداشت ميكرديم . بابايي بعد مدتي خوابش بردو منم يه ساعتي بين دردا خوابم برده بود . بعدش با درد بيدار شدمو ديگه نتونستم بخوابم اذون شده بود باباييو بيدار كردم نماز بخونه و خودم به زور پاشدمو نمازمو خوندم دردا شدتش بيشتر شده بود

نميدونم نمازمو چطور خوندم ركعت دومو تقريبا خميده خوندم بعد نماز همش چهاردستو پا راه ميرفتم بابايي كه ديد درد دارم گفتش مامان جونو بيدار ميكنم نماز بخونه بريم بيمارستان . مامان جون كه بيدار شد حالمو پرسيدن گفتم درد دارم از ترس گريه ميكردم دلم يه جوري بود نميدونستم چي در انتظارمه

همش ائمه رو صدا ميزدمو كمك ميخواستم ازشون

مامان جوني بعد نماز گفتن هنوز زوده بريم بيمارستان و واسم چايي نبات درست كردنو گفتن كه تا ميتونم راه برم تا چايي نبات حاضر بشه  همونطور كه راه ميرفتم سوره انشقاقو خوندم بعدشم يه ليوان اب اوردمو پنج بار نادعلي رو بهش خوندمو ابو خوردم تا شما زود دنيا بياي. هوا روشن شده بود همينطور راه ميرفتم به مامان جوني گفتم ميرم دوش بگيرم مامان جوني هم گفتن زود بياي بيرون . سريع خودمو انداختم تو حمومو اب گرمو باز كردمو رفتم زير دوشو كمرمو شكممو ماساژ ميدادم يادم نيس چند دقيقه اونجا بودم مامان جوني چندبار اومدو صدام زد گفتم حالم خوبه ميام . دردا ميومدو ميرفت زير دوش اب گرم قابل تحمل ميشد . از حموم اومدم بيرونو يكمي ديگه راه رفتم مامان جوني گفتش بريم تو حياط راه برو هوا خوبه رفتيمو تو حياط با كمك مامان جون راه ميرفتم . بابايي هم داشت حاضر ميشد بره بيرون تا نون تازه بخره واسه صبونه . مامان جوني گفتش زودتر بياد . بابايي رفتو ما همچنان راه ميرفتيم . دردا ميومدو ميرفت ديگه حوصله ياد داشت كردن فاصله دردها رو نداشتم . بابايي اومدو صبونه حاضر كردن اما من تو اتاق خواب چهاردستو پا راه ميرفتمو قر ميدادم بابايي يه ساندويچ تخم مرغ برام اورد اما نتونستم بخورم

دردا بيشتر شده بود ساعت نزديك ده بود مامان جون گفتش پاشو بريم بيمارستان يا نگهت ميدارن يا ميايم خونه ديگه . ترس داشتم بزور پاشدمو حاضر شدم مامان جوني هم موهامو بافتن تا اذيت نشم .

با اقاجون خداحافظي كردم و راه افتاديم سمت بيمارستان . تو راه مامان جون زنگيدن به خاله مريمو منم باهاش صحبت كردمو خواستم واسمون دعا كنه . رسيديم بيمارستان بزور راه ميرفتم موقع دردا دلم ميخواست خم بشم به شكمم فشار بيارم مامان جوني حواسشون بودو نميزاشتن .حتي بزور راه ميبردنم تا دردا اذيتم نكنه

با اسانسور رفتيم طبقه اول و رفتيم زايشگاه. بابايي بيرون موندو منو مامان جون رفتيم داخل . ماما سوالاي متداولو ازم پرسيدو منم بهش گفتم كلاساي زايمان فيزيولوژيكو اومدم كلي خوشحال شدو سوالاي كلاسو ازم پرسيد و بعدشم خواست كه دراز بكشم واسه معاينه . صداي قلب نازنينتو واسم گذاشتو معاينم كردو گفت افرين به تو خيلي خوب پيش رفتي تا دو ساعت ديگه زايمان ميكني . باورم نميشد چشام گرد شده بود . يعني واقعا اخراش بود ديگه ؟!! من هنوز منتظر درداي وحشتناك تر و بدتر بودم اما خانومه ميگفت بيشتر راهو طي كرديم . خوشحال بودم انرژي گرفته بودم مامان جونو گفتن بره واسه تشكيل پرونده و منم گفتن برم لباسامو عوض كنم . لباسامو عوض كردمو مامان جون هم به بابايي گفتش بره واسه تشكيل پرونده و ساكو بياره .بعدشم من به ماماني گفتم برن خونه و كاراشونو انجام بدن بعد بيان . اونا رفتنو منم رفتم قسمت فيزيولوژيك

يه ساعتي اونجا بودم بعدش منم گفتن برم پيش بقيه مامانا كه منتظر نينياشون بودن

يه انترن اومدو اطلاعاتمو گرفت و سرمو امپول بهم زد و كمكم ميكردو ماساژم ميداد

ديگه نزديك دنيا اومدنت بود كه منو بردن تو اتاق زايمانو بعد چند دقيقه شما دنيا اومديو زندگيمونو روشن كردي

همينكه دنيا اومدي شروع كردي به گريه كردن و منم قربون صدقت ميرفتم تا صدامو شنيدي اروم شدي . كاراتو انجام دادنو لباساتو تنت كردنو بردنت . ناراحت شدم كه چرا ندادنت بغلم . به خانومي كه كنارم بود گفتم چرا بچمو ندادين بغلم گفتش كمي ناله ميكنه ميبرن نشون همراهات ميدنو بعدشم ميبرنش پيش متخصص اطفال

دلنگرانت بودم كاري از دستم برنميومد . فقط بايد صبر ميكردم . چند دقيقه بعد بردنم يه اتاق ديگه تا استراحت كنم واسم خرما اوردنو لباس . بعدش هم شما رو اوردن . نميدونستم چطور بهت شير بدم دست و پامو گم كرده بودم . به انترني كه اونجا بود گفتم ميشه كمكم كنيد من ياد ندارم شيرش بدم .اومدو كمكم كرد . الهي قربونت برم تا سرتو به سينم نزديك كرد خودت شروع كردي به شير خوردن . انترنه گفت ببين خودش بلده كارشو ...

يكمي بعدش هم يه خانومي اومدو مارو برد تو بخش. جلو در بخش زايمان همه منتظر ما بودن  مامان جوني بابايي و خاله سوگندو مادربزرگتو خاله بابايي. همه اومدنو باهام روبوسي كردن و بابايي هم پيشونيمو بوسيد

بعدشم رفتيم تو بخش . ديگه وقت ملاقات بودو بابايي هم باهامون اومد تو بخش . تو اتاق كه جابجا شديم ساعت حدود4 بود همه رفتن واسه ناهار و خاله سوگند پيشمون موند ...

اون شبو دوتايي راحت خوابيديمو فرداش هم دكتر اومدو شمارو معاينه كردو تا ظهر هم مرخص شديمو برگشتيم خونه

 

پسندها (1)

نظرات (6)

هستی مامی
30 خرداد 93 10:38
سلام فاطیما جان خوبی؟ گل پسر خوبه؟ تو متنت یه جا نوشته بودی بعد اینکه به خانمه گفتی کلاسای زایمان فیزیولوژیک رو رفتی ازت سوالای کلاس رو پرسیده.....منظورت چه سوالاییه؟
مامان فاطمه
پاسخ
سلام عزيزم شكر خدا خوبيم از ورزشا پرسيدو و گفتش مامانت ميدونه چطور ماساژت بده ؟ گفتم اره فيلمو ديديم باهم . بعدشم پرسيد الان تو چه فازي از زايمان هستي . خوب واسه من فاز فعال بودش ديگه
هستی مامی
30 خرداد 93 11:01
یعنی چی تو چه فازی از زایمان؟ و یعنی چی فاز فعال؟ و از کدوم ورزشا پرسید؟
مامان فاطمه
پاسخ
همون ورزشايي كه تو كلاس انجام داديم ديگه . پرسيد كدوماشو انجام دادي . كتابو بخون قسمت زايمانو . همه چيو نوشته توش
هستی مامی
30 خرداد 93 11:31
خب تو گفتی گربه و پروانه؟
مامان فاطمه
پاسخ
نترس بابا شايد از تو نپرسن خب اره واسه اخرا همينا باعث اومدن بچه تو لگن ميشه
هستی مامی
30 خرداد 93 11:54
سلام دوباره من کتاب رو خوندم ولی این سواله رو متوجه نشدم کجای کتابه یعنی چی کدوم فاز؟فاز فعال؟
مامان فاطمه
پاسخ
كتابو حالا ندارم دادمش به كسي وگرنه ميگفتم دقيقا كجاست فاز فعال همون زمانيه كه من رفتم بيمارستان . دهانه رحم باز شده بود و چيزي نمونده بود به زايمان
سوگند
30 خرداد 93 14:38
مامان نی نی
31 خرداد 93 12:55
وای از بس از زایمان طبیعی بد خونده بودم میترسیدم خیلی خوشحالم که راحت بوده برات ان شالله منم بتونم عزیزم این کلاسا که گفتی چطوریه ؟ از کی باید میرفتی ؟ برا من دیر شده یعنی؟
مامان فاطمه
پاسخ
نه گلم نترس توكلت بخدا باشه مطمئن باش ميتوني كلاساي مربوط به زايمان طبيعيه به اسم كلاس اموزش زايمان فيزيولوژيك . تو شهر ما تو يكي از بيمارستانا كلاس داير ميشه و از هفته 20 ميشه رفت . نميدونم تو شهر شما چطوريه