ده روزگي
گل پسرم سلام
روز شنبه نزديك ظهر من رفتم حموم و بعدش هم خاله بابايي شما رو برد حموم و بابايي هم واسه اينكه ياد بگيره چطوري حمومت كنه به خاله تو حموم كردنت كمك كرد و كلي هم ذوق كرده بود . شما هم طبق گفته بابايي اروم به ين طرف و اونطرف نگاه ميكردي و از اب بازي لذت بردي
بعدش كه از حموم اومدي كمي واسه ماماني ناز كردي و بعدشم شير خورديو خوابيدي . چون قرار بود ناهارو بريم خونه بابا بزرگ مادربزرگت زودتر رفت تا ناهارو حاضر كنه ما هم يه ساعت بعدش حاضر شديمو رفتيم اونجا . مامان جوني و اقا جون هم كه قصد داشتن اونروز برگردن خونشون چمدونشونو حاضر كردنو بعد از ناهار رفتن . . .
عصر همون روز هم گوسفندي كه قرار بود واسه عقيقه شما بيارن بالاخره پيدا شدو اونروز بابابزرگ شما رو عقيقه كردن . تا اخر شب اونجا بوديمو بعدش سه نفري برگشتيم خونه . خاله بابايي هم اومدو اون شب شما رو قنداق كرد و شما هم راحت خوابيدي
فرداش هم در طول روز باهم دوتايي تنها بوديمو مشغول كاراي روزمره . عصرش هم با بابايي و مامان بزرگ رفتيم بيرون و منم واسه خودم يه شلوار خريدم .بعدش هم مامان بزرگو رسونديم خونشون و شامو هم همونجا خورديمو اخر شب برگشتيم خونه .
بابابزرگت چون رو زبونت سفيده كلا عقيده دارن شما برفك داري تو دهنت و خيلي هم اصرار دارن به اين قضيه !!!
ديشب هم چون كمي بيقراري كردي همشون با من دعوا داشتن كه چرا بردمت بيرون و امر فرمودن تو خونه بمونيم ...
پسر گلم گنجيشككم خيلي دوست دارم و بدون كه بدون تو زنده نميمونم