محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
زندگی مامانی وباباییزندگی مامانی وبابایی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

خاطرات قند عسل مامان و بابا

بدون عنوان

1393/3/6 19:30
نویسنده : مامان فاطمه
122 بازدید
اشتراک گذاری

گل پسرم سلام

دو سه روزي ميشه كه گاهو بيگاه دردايي شبيه درد زايمان مياد سراغم و كمي ترس وجودمو ميگيره . ميدونم از اين به بعد بيشتر هم خواهد شد اما ترسم بيشتر از تنهاييه و نبودن مامان جوني پيشمون ...

دلم راضي نميشه بهشون اصرار كنم زودتر بيان اخه ميدونم اقاجون اينجا زودي بي حوصله ميشه اخه به قول خودشون چيزي نيس كه سرشونو گرم كنه حالا قول گرفتم از بابايي حداقل يه چندجا امامزاده ببريمشون كه سرشون گرم شه اما خودم نميدونم ميتونم پا به پاشون برم يانه خطا

فعلا سعي ميكنم به چيزي فكر نكنم چون اخرش به هيچ نتيجه اي نميرسم و اشفته تر از قبل ميشم . روزا ميگذره

ديروز هم كه با بابايي و دايي و زندايي بابايي رفتيم راديو واسه ضبط يه مسابقه كه بابايي خيلي دوست داشت شركت كنه ... اخرشم ما باختيمو خندونکبرگشتيم خونه . از اونجايي كه بابايي مامانيو ناراحت كرده بود تو مسير برگشت به خونه و ماماني هم تا شب با بابايي قهر بود و بابايي ميخواست از دل ماماني درآره اخر شبي كه بابايي ميخواست بياد خونه به ماماني پيام داد كه حاضر باشم بريم بيرون . منم از خدا خواسته خندونک حاضر شدمو رفتيم بيرون . كلي گشتيديمو ميوه خريديمو رفتيم سوپر ماركت هميشگي اونجا هم خريد كرديمو بابايي واسه محمد پارسا خان ايستك انار خريد تا وزن بگيره آرام. ديگه كلي بابايي مهربون شده بودو هي ناز مامانيو ميكشيد چشمک . اخرياش ماماني خسته شده بودو درد داشت واسه همين به بابايي گفتم كه بريم خونه و برگشتيم خونه .

تو خواب هم دوباره درد اومد سراغمو نزاشت خوب بخوابم .يجا هم كه تازه خوابم گرفته بود با صداي بابايي بيدار شدم كه بهم ميگفت لباست خيسه درش بيار خطااونجا تازه فهميدم كه انگار تب كردمو  بشدت عرق داشتم و تمام لباسم خيس بود . به كمك بابايي لباسمو در اوردمو دوباره خوابيدم

كلا شب خوبيو نگذروندم صبح هم كه پاشدم ديدم يه تبخال گنده واسه بار چهارم روي لبم جا خوش كرده غمگین دقيقا روي نقطه قبلي !!!

هيچي ديگه گلكم باز ماماني خوشگل شده و قيافش ديدني غمگین.

 

راستي مامان جوني ديشب زنگيدنو حال پسمل طلا رو جويا شدن و گفتن كه دارن واسه شما پاپوش ميبافن محبت دستشون درد نكنه . دلم ميخواد پيششون بودم تا دستاي پيرشونو غرق بوسه كنم . انشالله سايشون سالهاي سال بالاي سرمون باشه محبت

 

پ.ن : الان سه روزه قصد دارم از بالشو تشكت عكس بگيرم اما نميشههه.سعي ميكنم بزودي عكسو واسه خاله جونا بزارم اجازه

 

گل پسرم عاشقتم و خيلي دوستت دارم و براي بغل گرفتنت بيتابم بغلمحبتبوس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان نی نی
6 خرداد 93 21:26
ای جانم ... چقد دلم خواست روزای اخری که ممکنه چند ساعت دیگه ی نی نی تو بغلت باشه ... انشالله به سلامتی ... مامانم میگن سوره مریم برای زایمان راحت خوبه ... وقتی تو اتاق عملی به یکی بگو براتون بخونه انشالله زایمان راحتی داشته باشی من که از الان به همسری گفتم اینو گفتم که اگه اقا عجله کردن و زودی اومدن دیر نشه هر چند معمولا دختران که عجله دارن ...
مامان فاطمه
پاسخ
تو يه چشم به هم زدن ميگذره عزيزم . منم گاهي كه ميشينمو فك ميكنم ميبينم خيلي زودتر از اون چيزي كه فكرشو ميكردم گذشت... انگار همين ديروز بود كه بي بي چكم مثبت شده بودو از خوشحالي اشك ميريختم .... ممنون گلم منم از الان همش به شوهرم ياداوري ميكنم واسم موقع انتظار صلوات بفرسته و ناد علي بخونه و سوره انشقاق سوره مريمو نميدونستم خوبه ممنون كه گفتي عزيزم
سوگند
7 خرداد 93 12:43
عزیزم نترس مامان جونی حتما موقع زایمان پیشتونه چه زود چراغ سبز نشونش دادی بیشتر ناز میکردی خب پس با کمکه هم لباستو در آوردین آره دستشون درد نکنه من که دیدمممممم
مامان فاطمه
پاسخ
انشالله ديگه دلم نازكه ديگه
مامان موعود
8 خرداد 93 14:18
عزیزم میگن دعای معراج هم خوبه به آب بخونن و بهت بدن بخوری قبل زایمان
مامان فاطمه
پاسخ
مرسي عزيزم فدااات
مامان کیان
15 خرداد 93 23:04
ایشالا سلامت باشی میوه و سبزیجات زیاد بخور
مامان فاطمه
پاسخ
ممنونم عزيزم چشم