محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره
زندگی مامانی وباباییزندگی مامانی وبابایی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات قند عسل مامان و بابا

بدون عنوان

1393/1/17 12:52
نویسنده : مامان فاطمه
147 بازدید
اشتراک گذاری

گل پسر مامان سلام

اين اولين مطلبيه كه تو سال جديد واست ميزارم . كلي ماجرا هست كه ميخوام واست تعريف كنم

همونطور كه قرار بود بعداز ظهر روز سه شنبه اخر سال از شهر زديم بيرون و رفتيم تربت حيدريه و تا روز دوم عيد اونجا بوديم

چهارشنبه و پنج شنبه رو تو تربت گشتيم و بابايي هم يه گوشي جديد واسه خودش خريد . ساعتاي اخر سال رو هم همه باهم رفتيم مسجد جامع كه برنامه داشتن و دعاي كميل برگزار شد .دعا رو خونديم و بابايي زنگيد به گوشيم كه بريم يه دوري بزنيم تو بازار و دوباره برگرديم تو مسجد . بيشتر مغازه ها تعطيل بودن ي كفش فروشي رفتيم و چند مدل كفش رو امتحان كرديم از اونجايي كه ماماني هميشه تو خريد دل ميزنه چيزي مورد پسند قرار نگرفت و اومديم بيرون .بعد هم بابا بزرگ زنگيد كه بياين بگرديم خونه هنوز به سال تحويل خيلي مونده

ماهم برگشتيم سمت ماشين و رفتيم خونه . تلويزيونو روشن كرديمو برنامه اي كه از حرم امام رضا پخش ميشد و نگاه كرديم بابا بزرگ و مامان بزرگ و حاج خانوم مشغول خوندن قران و دعا شدن . منم همش تو دلم واسه سلامتي تو عزيز دردونه ام دعا ميكردم و تو هم با تكونات مامانيو خوشحال ميكردي

بابايي هم كنارمون نشسته بود و دعا ميخوند همه جمع بوديم حاج اقا هم دقيقه هاي اخر بهمون ملحق شد . سال تحويل شد و همه بهم تبريك گفتيمو يكي يكي دست بابا بزرگ و مامان بزرگ رو بوسيديم

بعدشم زنگ زديم خونه اقا بزرگ و مامان جون و منو بابايي باهاشون صحبت كرديم طفليا تنها بودن .

بعدشم كه پذيرايي شديمو شام و لالا

فردا ناهار خونه پسر حاج اقا دعوت بوديم رفتيم اونجا . قرار بود عصرش بريم مشهد كه كنسل شد و شبو همونجا مونديم فردا صبحش حركت كرديم سمت خونه اقا بزرگ

ظهر رسيديم . فردا صبحش بابا بزرگ اينا تصميم گرفتن برن شمال . از اونجايي كه تازه رسيده بوديم خونه اقا بزرگ منو بابايي تصميم گرفتيم سفر شمالو نريم و بمونيم پيش مامان جونو اقا بزرگ .

بابا بزرگ اينا حركت كردنو ما هم يكمي بعدش رفتيم خونه حاج عمو . الهي قربونش برم اولين عيدي پسمليو حاج عمو بهش داد . هر چي اصرار كرديم كه از سال بعد به خودت بدن عيديو قبول نكردنو منم واسه تبركي ازشون قبول كردم.

واي ماماني نميدوني پسر خالت چه جيگري شده . واسه اولين بار از نزديك ديدمش قبلش عكساشو ديده بودم . ي حس قشنگي داشتم نميدونم شايد بخاطر وجود تو بود كه اينقدر جذبش ميشدم

سبحان كوچولو هم بزرگ شده  جيگر خاله .

يكي دو روز مونديم و بعدشم منو تو باباييو مامان جونو اقا بزرگو خونواده خاله رفتيم شهرستان واسه ديدن بقيه فاميل

اونجا هم با بابايي كلي بازارو گشتيم و من كفش خريدم بالاخره

شب هم رفتيم روستا خونه عمه جون

فردا صبحش دوبار برگشتيم شهر و دوباره رفتيم بازار و خريد كرديمو ظهر هم رفتيم خونه پسر عمه و بعد از ظهر باتفاق اقابزرگو مامان جون برگشتيم خونه . خاله اينا موندن تا ي چند جا عيد ديدني مونده بود برن

روز شنبه نهم عيد كه ميشد تولد ماماني قرار شد صبحش بريم مشهد همه باهم . مامان جون غذا درست كردو وسايل برداشتيمو منم چمدونا رو بستمو حركت كرديم سمت مشهد خاله اينا هم حركت كردن تا با ما بيان . ظهر رفتيم قدمگاه و زيارت كرديمو ناهار خورديم و بابايي هم ي انگشتر فيروزه واسه خودش خريد .

عصر هم حركت كرديم سمت مشهد . شب رسيديم خونه پسر عمه و استراحت كرديم

فردا صبحش هم زودي بيدار شديم رفتيم حرم . منو تو و امير حسين ي جا نشستيم تو صحن و بقيه رفتن زيارت. منم زيارت نامه خوندم خيلي شلوغ بود و واسه ما خطرناك كه بخوايم بريم نزديك تر

بقيه زيارت كردنو رفتيم نماز خونديمو از حرم اومديم بيرون

ادرس جايي كه سيسموني داشتنو پرسيديمو رفتيم واسه جيگرطلامون خريد كرديم

خيلي سخت بودااا . بيشتر وسايلت و رنگاشو بابايي انتخاب كرده

قبل ظهر رفتيم تو مغازه ساعت 3 از مغازه اومديم بيرون !!!

مامان جونو اقا بزرگ حسابي خسته شده بودن طفليا . امير حسين هم همينطور همش بيتابي ميكرد .

طفلي خاله نميدونست به سوالاي من جواب بده يا اميرحسينو اروم كنه

سبحان هم برا خودش چرخ ميزد همون دورو برا . همون اول واسش اسكوبتر خريدنو اروم بازي ميكرد .

خريد وسايل كه تموم شد ادرس يه رستورانو گرفتيمو رفتيم غذا گرفتيمو مستقيم رفتيم كوهسنگي چايي گذاشتيمو بالاخره ناهار خورديم اونم ساعت 5 بعداز ظهر. عكس وسايلاتو هم بزودي ميزارم

بعدش هم من خاله اينا و اقا بزرگو مامان جونو بردم پارك علمي كوهسنگي اونجا كلي گشتيم و بابايي و عمو حسن رفتن كه بخوابن

بعدشم كه اميرحسين كه به باباش سپرده شده بود بيدار شد و خاله مجبور شد برگرده

منم مامان جونو و اقا بزرگو بردم واسه خريد ديزي . ديزي خريدنو برگشتيم سمت ماشينها

مامان جون حسابي خسته شده بودو پاهاش درد ميكرد واسه همين تصميم بر اين شد كه منو بابايي بريم واسه خريد گارد گوشي بابا و بقيه برگردن خونه

خاله اينا هم ي ديزي خريدن و برگشتن خونه و ماهم رفتيم تقي ابادو از اونجا هم رفتيم هفده شهريور و واسه پسملي جوراب و لباس خريديم و بابايي هم واسه تولد مامان يه كيف و شال خريدو برگشتيم خونه

وسايلا رو مرتب چيديم تو ماشينو فردا صبحش خاله اينا با مامان جونو اقا بزرگ برگشتن سبزوار و ماهم برگشتيم بيرجند

كلا سفر خوبي بودو خيلي خوش گذشت . مهمتر از همه اينكه شما هم پسر خوبي بوديو اذيت نشدم

خدارو شكر

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان موعود
17 فروردین 93 13:20
سلام فاطیما جان خاطراتت رو خوندم خداروشکر که بهت خوش گذشته چشمت بی نهایت روشن که مامانت رو دیدی مواظب خودت باش عزیزم
مامان فاطمه
پاسخ
فدات بشم ممنون عزيزم تو هم همينطور مراقب گل دخترت هم باشي
سوگند
18 فروردین 93 1:30
سلام نفسه خاله خوبی عسیسم سال نو مبارک ناز نازیه من میبینم که اولین سفرتو رفتیو حسابیم خوش گذشته دیدی یادم رفت تفلده مامانی رو بهش تبریک بگم حالا سال دیگه باهم دیگه واسش تفلد میگیریم باشه عشقه خاله دوست دارم پسرگلمممممممم
مامان مهدیار
23 فروردین 93 13:24
سلام خانمی سال نو مبارک.کم پیدایین.انشاالله سال دیگه با گل پسرت کلی خوش بگذرونی.با کمی تاخیر هم تولدتون مبارک. به ما هم سر بزنید.در ضمن از دوستتون خبری نیس نگرانشون شدم حالشون ک خوبه ؟
مامان فاطمه
پاسخ
سلام عزيزم ممنون به همچنين . حتما عزيزم سر فرصت بهتون سر ميزنم دوستم هم حالشون خوبه خدارو شكر چند روز پيش ديدمش ممنون از توجهتون
mozhde
29 فروردین 93 0:11