محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره
زندگی مامانی وباباییزندگی مامانی وبابایی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات قند عسل مامان و بابا

ورود به ماه نهم و شروع شمارش معكوس

گل پسرم سلام تا امروز 34 هفته و 3 روزه كه تو دل ماماني هستي فدات بشم ماه هشت هم تموم شده و تنها تا بغل گرفتنت يه ماه ديگه مونده واسه اون لحظه كه تو رو بغلم بدن لحظه شماري ميكنم اما همه وجودم پر از استرس و ترسه كاش بتونم مامان خوبي واست باشم ديشب كه با دلخوري بهت گفتم خيلي پسر بد و تنبلي هستي و نميچرخي  با تكونات همون موقع بهم فهموندي كه حرفمو فهميدي و ناراحت شدي  . جيگرم تكونات يه طور ديگه بود شنيده بودم ميگن جنين همه حرفا و رفتاراي مادرو ميفهمه اما حالا به خودم ثابت شد يعني تو هرچيزي كه به ذهن من ميادو ميفهمي؟؟؟؟ حالا كه دارم فكر ميكنم انگار كلي كوتاهي كردم در حقت اين مدت . كاش بتونم جبران كنم منو بب...
18 ارديبهشت 1393

سيسموني گل پسري

نفس مامان اينم لباسات . بيصبرانه منتظرتم تا اينا رو تنت ببينم عزيزم اوليو مامان جون تو ماه 5 كه رفته بودن مشهد واسه پسملي خريدن و تبركش كردن . دستشون درد نكنه               ...
13 ارديبهشت 1393

سيسموني گل پسري

گل پسرم سلام يه چندتايي از عكساي سيسمونيتو ميزارم واست با كلي تاخير اينا ماشيناييه كه بابايي وقت خريد سيسموني واست انتخاب كرده كلي هم ذوق كرده همش دلش ميخواد زودي بيايو باهمديگه باهاشون بازي كنين خودشم عكسا رو گرفته   ...
13 ارديبهشت 1393

خواستگاري

گل پسرم سلام فدات بشم ماماني كه اينقدر پر جنب و جوشي . اينقدر مهربوني كه تا ميفهمي من نگرانتم بابت كم تكون خوردنات بلافاصله شروع ميكني به تكون خوردن و منو از نگراني در مياري . خيلي دوستت دارم عسلم   عزيز دلم بالاخره ديشب واسه عمو ميثم رفتيم خاستگاري . هميشه از همون اول ازدواج اين حسو داشتم كه موقع ازدواج عمو ميثم من باردار باشم . جالبه كه اين اتفاق هم افتاد . ولي نميدونستم تو اين دوران سخت ميشه واسم خستگيش اينا به كنار همين كه بايد دنبال لباس و كاراي مراسم باشم سختمه . خدا خودش كمكمون كنه انشالله به خير و خوشي اين مراسمات هم تموم بشه   هنوز از كل ماجرا و اينكه تاريخ دقيق عقد كي باشه خبر ندارم اما به احتمال زياد سيزده...
7 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

گل پسرم سلام تو اين دو هفته اتفاقاي زيادي افتاد كه اگه شد واست مينويسم يكيش اينكه دو جلسه كلاس اموزشي زايمان بود كه بهمراه مامان بزرگ رفتيم و كلاسا هم تموم شد خاله سوگند هم اومد خونمون و به ماماني كمك كرد تا خونه رو مرتب كنيم واسه اومدنت ديروز هم ماماني تنبليو گذاشت كنار و باقيمونده كاراي اتاقتو انجام داد اما خب هنوز كار داره انشالله يه روز با خاله سوگند اتاقتو تزيين ميكنيم پيش دكتر هم رفتيمو صداي قلب نازتو گوش كردم واسم سونو نوشت و با خاله سوگند رفتيم سونو گرافي خاله سوگند خيلي با  دقت و كنجكاوي مانيتورو نگاه ميكرد تا بتونه تو رو ببينه اقاي دكتر گفت شما باز شيطنت كردي و چرخيدي و تو شكم ماماني نشستي پاهات اوم...
3 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

گل پسرم سلام ي هفته ديگه هم گذشت روزاي اول هفته مثل هميشه بود يا خونه خودمون بوديم يا هم ميرفتيم خونه بابا بزرگ اينا فقط ي شب بعد از شب نشيني خونه خاله بابايي تو راه برگشت ماماني زير دلش درد گرفت و تا دو ساعتي ماماني نگران گل پسرش بود . روز سه شنبه هم با خاله الهه جون رفتيم كلاس اموزش زايمان . كلاس كه تموم شد خاله الهه و شوهرش ما رو رسوندن خونه ميبيني ماماني هميشه واسه بقيه زحمت داريم بعدشم ناهار خونه بابابزرگ اينا دعوت بوديم رفتيم اونجا .خاله ي  بابا هم با خونوادش اونجا دعوت بودن اما ماماني يكمي درد داشت و شما انگاري از ورزشاي اون روز اذيت شده بودي و خودتو هي جمع ميكردي و قلنبه ميشدي ي گوشه شكم مامان عصرش مامان بزرگ زنگيد...
22 فروردين 1393