محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره
زندگی مامانی وباباییزندگی مامانی وبابایی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات قند عسل مامان و بابا

بدون عنوان

گل پسر مامان سلام اين اولين مطلبيه كه تو سال جديد واست ميزارم . كلي ماجرا هست كه ميخوام واست تعريف كنم همونطور كه قرار بود بعداز ظهر روز سه شنبه اخر سال از شهر زديم بيرون و رفتيم تربت حيدريه و تا روز دوم عيد اونجا بوديم چهارشنبه و پنج شنبه رو تو تربت گشتيم و بابايي هم يه گوشي جديد واسه خودش خريد . ساعتاي اخر سال رو هم همه باهم رفتيم مسجد جامع كه برنامه داشتن و دعاي كميل برگزار شد .دعا رو خونديم و بابايي زنگيد به گوشيم كه بريم يه دوري بزنيم تو بازار و دوباره برگرديم تو مسجد . بيشتر مغازه ها تعطيل بودن ي كفش فروشي رفتيم و چند مدل كفش رو امتحان كرديم از اونجايي كه ماماني هميشه تو خريد دل ميزنه چيزي مورد پسند قرار نگرفت و اومديم بيرون .بعد...
17 فروردين 1393

بدون عنوان

جيگر مامان سلام اين هفته سرم حسابي شلوغ بود نشد بيام واست بنويسم روزا خونه مادربزرگ ميرفتيم كه خونه رو مرتب كنيم واسه مراسم سال عمو محمد خدابيامرز كه اگه مهموني از شهراي ديگه اومد خونه مرتب باشه. گل پسرم فردا مراسم سال عمو هستش بعدشم اگه خدا بخواد قراره مادربزرگو پدربزرگو عمو ميثمو برداريم بزنيم بيرون از شهر و اين روزاي اخر سالو بيرجند نباشيم .   جيگر مامان  بابايي چند شب پيش خوابتو ديده اما هنوز به خواب ماماني نيومدي    امشب هم با خاله الهه رفتيم پيش دكتر صدا قلبتو گوش كردم مثل هميشه پر از انرژي تالاپ تلوپ ميكرد. خاله الهه هم واسه نينيش اومده بود و بعدشم رفت سونو خدا رو شكر همه چيز نيني خاله الهه هم خ...
21 اسفند 1392

دل نوشته بابا مهدي

سلام بابايي پاشو بيا ديگه!!! چيه اونجا جا خوش كردي برا خودت ؟؟؟ حتي يه آروغ هم بخواي بزني مامانت اذيت ميشه چه برسه به اينكه بخواي دست و پاتو تكون بدي !   بيا اينجا ميخوام بهت رانندگي ياد بدم باهم بريم دور بزنيم بدون مامان مثل دوتا مرد واقعي منتظرم افتااااد ؟؟؟ شرمنده جم الان فيلم سه امپراتوري داره .كائوكائو ميخواد بياد خداحافظ     پ.ن: پسر گلم بابايي املا گفته ماماني هم نوشته . من كه ميدونم شما هيچوقت راضي نميشي بدون ماماني جايي بري مگه نه ؟ فدات بشم پسر گلم . منو بابايي بيصبرانه منتظرتيم ...
15 اسفند 1392

بدون عنوان

  گل پسر مامان سلام   عزيز دلم از ديشب تا امروز صبح هرچي صدات ميكردمو باهات صحبت ميكردم عكس العمل نشون نميدادي كلي مامانيو ترسوندي تا امروز صبح كه كلي التماست كردم شماهم ناز كردنو تموم كرديو تكون خوردي من فداي اون دست و پاي كوچولوت بشم عزيز دلم ناز نكن واسم پسر گلم وقتايي كه كمتر تكون ميخوري دلنگرانت ميشم مامانيو نگران نكن فدات بشم   راستي بابايي امروز سرما خورده و حالش حسابيييي بده دعا كن با اون قلب كوچولوت كه زودي خوب بشه همه زندگي من تو و بابايي هستين به بابايي هم گفتم به تو هم ميگم نفسم خوب باشيد و سالم تا من خوشبخت ترين انسان روي زمين باشم     ...
12 اسفند 1392

بدون عنوان

براي گل پسرم سلام ماماني اينجا رو درست كردم تا بيام و از خاطرات روزايي كه تو دل ماماني هستي واست بگم از اينكه هستي و تو وجود ماماني داري رشد ميكني خيلي خوشحالم عزيز دلم نفس مامان تو الان دقيقا 21 هفته و 4روزه كه اومدي تو دل مامان واي پسر گلم نميدوني اون روزي كه فهميدم داري مياي چقدر از شوق اشك ريختم اون روزو هيچ وقت فراموش نميكنم . زودي به بابايي خبر دادم داري مياي خيلي خوشحال شد ميامو واست از اين 21 هفته اي كه گذشت و روزاي اينده ميگم نفس مامان همينجاهم از الهه جون دوست خوبم تشكر ميكنم كه اينجا رو بهم معرفي كرد تا بيام واسه گل پسرم بنويسم ...
1 اسفند 1392

بدون عنوان

عزيز دل ماماني سلام ببخش نفسم كه كمتر ميام واست بنويسم. سعي ميكنم زود زود بيام از اين به بعد از اين چند روزه واست بگم : دفعه اخري كه رفتم پيش خانوم دكتر . بهم اجازه دادش كه بريم مسافرت .من و بابايي كلي خوشحال شديم . هم حال و هوامون عوض ميشه هم مامان بزرگ و بابا بزرگ و عمو رو ميتونيم از شهر ببريم بيرون اونا هم ي مدتي دور باشن از اينجا و روحيه شون بهتر بشه . فقط همش دعا دعا ميكنم شما توي اين سفر خيلي خسته نشي و منم اذيت نشم و باعث ناراحتي كسي نباشم. ولي ميدونم كه شما هم مثل منو بابايي سفرو خيلي دوست داري . كلا عشق دردر و بيرون رفتني فدات بشم همين الانشم هر وقت ميريم بيرون تكونات ي جور ديگه ميشه و ماماني ميدونه كه شما هم خوشحالي ا...
29 بهمن 1392

بدون عنوان

 سلام گل پسرم جون دلم عزيزم نفسم عشقم امروز همش تو مطب دكتر گذشت عزيز دلم دكتر واسم سونو نوشت عصري رفتم سونو گرافي نفس مامان رفته بودي اون دور دورا نتونستم خوب ببينمت اما صداي قلب نازتو شنيدمو جون گرفتم آقاي دكتر گفت حالت خوبه خدارو شكر. پاهاي كوچولوي نازنينت تو پهلوي راست مامانه و سر كوچولوت تو پهلو چپ مامان. وقتي به دكتر گفتم پس چرا من ضربه ها رو بيشتر تو پهلو چپم حس ميكنم گفتش كه گاهي اوقات ضربه هاي سر نينيا قويتر از ضربه هاي پاهاشونه الهي من قربون اون دست و پاهاي كوچولوت برم ماماني همين الان هم داري تو شكم ماماني تكون تكون ميخوري و با خودت كشتي ميگيري فدات بشم با كمك دوستاي ني ني سايتم تونستم يه دكتر خوب پيدا كنم و ب...
23 بهمن 1392