محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
زندگی مامانی وباباییزندگی مامانی وبابایی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات قند عسل مامان و بابا

11 روز ديگه مونده

گل پسرم سلام شمارش معكوس داره تك رقمي ميشه ديگه . امروز رفتم بهداشت . بهم اميدواري دادن كه سر موقع دنيا مياي . انشالله همينطور باشه و بيشتر طول نكشه ... نفس مامان 9 ماه باهمديگه بوديم روز و شب. هر ثانيه باهم بوديم نفسامون يكي بود از همين الان واسه اين روزا دلم تنگه. واسه تكوناتو واسه اون دست و پاي كوچولوت كه همش مياد زير پوست شكمم قلمبه ميشه . باورم نميشه كه تا چند روز ديگه ميبينمتو لمست ميكنم با اينكه واسه دوران بارداريم دلم تنگ خواهد شد واسه بغل گرفتنتو و بوييدن عطر تنت بيتابمو بيقرار ... جيگرم امروز خاله مريم تلفن كرد و حالمونو پرسيد خيلي دلش ميخواد روزاي اول دنيا اومدنت پيشمون باشه اما متاسفانه امير حسين پسر كوچولوي خاله مريضه ...
17 خرداد 1393

13 روز ديگه مونده

گل پسرم سلام جونم برات بگه كه اين دو روزه حسابي سرمون شلوغ بودو الانم اولين ساعتاي استراحتمونه . خونواده حاج اقا كه واسه سال تحويل ما پيششون بوديم ديروز عصر اومدن بيرجند خونه بابابزرگ اينا . ماهم طبق معمول رفتيم اونجا . ديروز صبح هم همه خانوماي فاميل زندايياي بابايي و دختراو خاله بابايي و دختراش  خونه دايي بزرگ جمع بودنو منو تو هم رفتيم اونجا . واسه اولين بار از كار كردن جيم شديم . تا ظهر اونجا بوديم بعدش هم بابايي اومد دنبالمون رفتيم غذا گرفتيمو اومديم خونه . همين كه رسيديم خونه يه درد بدي زير شكمو كمرم پيچيد كوتاه بود اما دردش زياد بود ... با همون حال سريعا واسه بابايي چايي درست كردم و بساط ناهارو حاضر كردم . ناهارو كه خورديم...
15 خرداد 1393

15 روز ديگه مونده

گل پسرم سلام دو هفته ديگه مونده كه چهل هفته شما تموم شه . نميدونم كي قراره بياي اما بيصبرانه منتظرتم و روز شماري ميكنم واسه بغل گرفتنت . ديشب تا خيلي بيدار بودم تو نفس مامان هم باهام بيدار بودي و هي تكون ميخوردي الهي من قربون اون دست و پاي كوچولوت بشم پسر گلم . واسه اينكه بابايي بتونه راحت بخوابه اومدمو تو سالن تو تاريكي قدم زدم . نميدونم چرا جديدا از تاريكي شب ميترسم حدود نيم ساعت طاقت اوردمو دوباره رفتم دراز كشيدم . بابايي هم ديشب خوب نتونست بخوابه نگران بود . هي بيدار ميشدو ميپرسيد حالم چطوره .قربونش برم صبح هم زود بيدار شده بودو رفته بود سر كار .واسه صبونه كه اومد چشماش مشخص بود خوب نخوابيده و كسل بود ...شرمندش شدم حسابي اي...
13 خرداد 1393

18 روز ديگه مونده

گل پسرم سلام نفسم ديروز رفتم پيش خانوم دكتر و چكاپ شدم صداي قلب نازنينتو شنيدم مثل هميشه قوي و محكم وپر از انرژي بود جون گرفتم وقتي شنيدمش. بعدشم خانوم دكتر شكممو معاينه كرد و گفت بنظر بچت ريز باشه . و واسم سونو نوشت .بعد از مطب خانوم دكتر رفتم سونو گرافي .ساعت 8 شب بود گفتش 9.30تا 10.30 نوبتت ميشه وقت گرفتمو اومدم بيرون كمي تو خيابون قدم زدمو رفتم تو يه مغازه و واسه عروسكايي كه دارم واست درست ميكنم نخ كوبلن خريدم كه ابروهاشونو درست كنم . بعدشم همينطوري تو خيابون چرخيدم تا ساعت 9.15 برگشتم سونوگرافي . به بابايي خبر دادم كه احتمالا اخرين سونوم باشه و حداقل بياد صداي قلبتو گوش كنه. گفتش باشه . نزديكاي ساعت 10 بودش كه بابايي اومدو چند د...
11 خرداد 1393

بدون عنوان

گل پسرم سلام دو سه روزي ميشه كه گاهو بيگاه دردايي شبيه درد زايمان مياد سراغم و كمي ترس وجودمو ميگيره . ميدونم از اين به بعد بيشتر هم خواهد شد اما ترسم بيشتر از تنهاييه و نبودن مامان جوني پيشمون ... دلم راضي نميشه بهشون اصرار كنم زودتر بيان اخه ميدونم اقاجون اينجا زودي بي حوصله ميشه اخه به قول خودشون چيزي نيس كه سرشونو گرم كنه حالا قول گرفتم از بابايي حداقل يه چندجا امامزاده ببريمشون كه سرشون گرم شه اما خودم نميدونم ميتونم پا به پاشون برم يانه فعلا سعي ميكنم به چيزي فكر نكنم چون اخرش به هيچ نتيجه اي نميرسم و اشفته تر از قبل ميشم . روزا ميگذره ديروز هم كه با بابايي و دايي و زندايي بابايي رفتيم راديو واسه ضبط يه مسابقه كه بابايي خ...
6 خرداد 1393

كاش اين روزا زود بگذره

گل پسرم سلام نفسم وقتي فكر ميكنم تا اخر همين ماه قراره جمع دو نفره خونمون سه نفره شه و شما بيايو زندگيمونو عوض كني كلي روحيه ميگيرم . انشالله بتونم مامان خوبي واست باشم روز جمعه بالاخره باباييو تونستم قانع كنم كه موكت توي اشپزخونه رو جمع كنيمو ببريم تو حياط تا بشورمش عصر جمعه موكتو شستم نيم ساعت تو حياط بودمو يه ساعت ميومدم تو خونه و استراحت ميكردم . شب كه بابايي اومد اب كشيدشو پهنش كرد تا خشك بشه البته كمي هم مامانيو دعوا كرد كه چرا اينكارا رو تنهايي انجام دادمو نموندم تا بياد كمك . روز شنبه هم يكمي از كاراي اشپزخونه رو انجام دادم ولي هنوز كار داره امروز هم اصلا حال و حوصله تميز كاريو نداشتم موند واسه عصر يا فردا يه وق...
4 خرداد 1393

3 هفته ديگه موندههههه

گل پسرم سلام عزيزدلم تشكو بالشتو هم درست كردم اماده امادست تا شما بياي و روش لالا كني . بابايي وقتي ديدش كلي ذوق كرد هم بخاطر اينكه ماماني از پس درست كردنش براومده و هم اينكه حاضر شده واسه پسملي گلمون . بابايي گفتش خيلي دوست دارم وقتايي كه از بيرون ميام محمدپارسا كوچولومون رو اين تشك دراز كشيده باشه و من كه اومدم شروع كنه دست و پاشو تكون دادن كه اخ جون بابايي اومد . بابايي اين روزا همش ميادو رو شكمم دست ميكشه و باهات صحبت ميكنه و شما هم كه تا قبلش در حال كله ملق زدن بودي ارووم ميشيو به حرفاي بابايي گوش ميدي . بابايي ديگه صبرش تموم شده همش ميگه پس كي مياي ؟؟؟ عزيزدلم مارو خيلي منتظر نزارياااا مامان جوني ديشب زنگ زدو حالمون...
31 ارديبهشت 1393

من و پسملي و باباييش

گل پسرم سلام الهي من قربون اون تكونا و دست و پاهاي كوچولوت برم با اينكه بعضي وقتا دردناك ميشه تكونات و جيغم ميره هوا اما اگه كم بشه تكونات ديوونه ميشم . دلم ميخواد هرلحظه تكون بخوري تا من خيالم راحت باشه با اينكه اگه تكون بخوري دردم ميادو شبا نميتونم خوب بخوابم . اينا واسم مهم نيست فقط و فقط ميخوام مطمئن باشم تو حالت خوبه جيگرم خيلي خوب حرفاي منو باباييو ميفهمي اگه كم تكون بخوري تا  صدات كنم و دست بكشم رو شكمم سريع عكس العمل نشون ميدي و شروع ميكني به تكون خوردن سر ناهار و شام هم انگاري بوي غذا رو متوجه ميشي و شروع ميكني به شيطنت. كه گاهي ماماني اذيت ميشه و نميتونه خوب غذا بخوره و گاهي هم باهم دعوامون ميشه يبار سر همين ...
27 ارديبهشت 1393

من به تو افتخار ميكنم پسرم

گل پسرم سلام الهي مامان قربونت بره . من فداي تو بشم پسركم الان از بهداشت ميام ماماني . فشارمو وزنمو چك كردن و بعدشم صداي قلب نازنينتو واسم گذاشتن . نميدوني چه احساس ارامشي بهم داد اون تالاپ تلوپ قشنگ و اروم قلبت اينقده ارامش داشت صداي قلبت كه دلم ميخواست حالاحالاها همونجا دراز بكشمو به صداش گوش بدم بعدشم كه سونومو نشونشون دادم و گفتن كه بهتره دوباره معاينم كنن تا ببينن شما چرخيدي يا نه رفتم و دوباره دراز كشيدم اول ي خانوم كاراموز اومدو معاينم كرد گفتش چرخيده خيلي به حرفش اطمينان نكردم ولي وقتي خانوم دكتر خودش اومدو معاينم كردو شكممو فشار داد گفتش اره بچت چرخيده و پاهاش اومده بالا و سرش هم با لگن درگير شده واي مامان...
27 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

  گل پسرم روز تولد امام جواد لحافتو واست درست كردم بابايي وقتي ديدش كلي ذوق كرد ميگفت خيلي قشنگ شده . كاش تو هم دوسش داشته باشي . ديروز هم كه تولد امام علي بود ميخواستم واست تشك و بالشتو درست كنم كه نشد و مجبور شديم خونه مادربزرگ بمونيم و بهشون كمك كنيم . انشالله امروز يا فردا درستش ميكنم واست خاله سوگند هم رفته مشهد و ماماني حسابي احساس تنهايي ميكنه . انشالله بهش خوش بگذره چند روز پيشا هم كه با مامان جوني صحبت ميكردم گفتن كه دارن واسه پسملي لباس گرم ميبافن فكر كنم تا الان كارش تموم شده باشه . دستشون درد نكنه . خيلي ذوق دارم زودي لباستو ببينمو زودي زمستون شه تنت كنم  حال مامان جوني خيلي خيلي بهتره خدا رو شكر و انشالل...
24 ارديبهشت 1393